نتایج جستجو برای عبارت :

ای کاش بیدار نشوم

دل من آشوب است ؛وقتی یکباره تو را می بینم...!همه ی قافیه ها اسم تو را می دانند ؛در پریشان حالی ،دستِ مرا می خوانند‌‌‌...!تو بیا تا نفسم تنگ نباشد هرگز...تا که در تنهایی ؛مست و پریشان نشوم...!همه شب گریه کنان تا دمِ صبح ؛زیر آوارِ پریشانیِ خود ،لِه نشوم...!من تو را می خواهم تا به این قلب پُر از فریادم ؛یک دلِ سیر رهایی بدهم...تو فقط با من و دَر یاد و دلم باش ،همین...!
 
Nel mio cuore c'è un tumulto.Quando ti vedrò all’improvvisotutte le rime sapranno il tuo nome.Nell'inquietudine riescono a leggere la mia mano.Tu verra
سکوت را تو یادم دادی...اینکه حرف هایم را٬ درست در همان لحظه که می خواهند به صوت بدل شوند را با تمام وجود ببلعم...سکوت را یادم دادی همانطور که ترس را فلانی یادم داد٬ یا مثل همان روز که چشم هایی عشق را یادم داد. با خودم عهد بسته بودم که عاشق چشم ها نشوم! زیادی کلیشه ای بود٬ هر کسی از راه رسیده بود از چشم ها گفته بود خوانده بود و نوشته بود و سروده بود. از آنها کلیشه را آموختم. خواستم در کلیشه ها غرق نشوم که چشم هایش کلیشه را با عشق آمیخت و اینطور بود که
سکوت را تو یادم دادی...اینکه حرف هایم را٬ درست در همان لحظه که می خواهند به صوت بدل شوند را با تمام وجود ببلعم...سکوت را یادم دادی همانطور که ترس را فلانی یادم داد٬ یا مثل همان روز که چشم هایی عشق را یادم داد. با خودم عهد بسته بودم که عاشق چشم ها نشوم! عاشق چشم شدن٬ زیادی کلیشه ای بود٬ هر کسی از راه رسیده بود از چشم ها گفته بود خوانده بود و نوشته بود و سروده بود. از آنها کلیشه را آموختم. خواستم در کلیشه ها غرق نشوم که چشم هایش کلیشه را با عشق آمیخت و
در این روز هایی که از این به اصطلاح«قرنطینه» گذشت پر حوصلگی و صبوری عجیبی را در خودم پیدا کردم.
مثلا همین دیروز فهمیدم که میتوانم ساعت ها به قل قل قلیان گلپری گوش بسپارم و تمام بینی ام را پر کنم از بوی تنباکوی برازجانی،،بی آنکه
حوصله ام سر برود.
یا مثلا شب هایی که قطره های باران میخورند به روی باهار نارنج های درخت نارنج ته حیاط،،میتوانم پیشانی ام را بچسبانم روی پنجره ی سرد اتاق خاله ملی و آنقدر نگه دارم که سینوس هایم منجمد شوند و باز هم حوصله
سلام 
دلتنگم اما باید فراموشت کنم 
باید مقاومت کنم 
اسیر این دل نشوم 
اشفته و پریشان نشوم
اما چطور فراموشت کنم
تو یه زخمی بردلم 
مرهمی ندارم در جهانم
بغض میکنم کنار پنجره ی بخار زده مینشینم و به چشمان نم دارم اجاره ی باریدن میدهم به قلبم اجازه ی تنگ شدن اما در این میان هرگز نمیگذارم افکار راه خودش را برود زندانیش میکنم .برای آخرین بار سجاده ی را پهن میکنم و دستانم را بلند کرده و از خدا تورو میخواهم ای کاش ...ای کاش
دیگر نمیتونم صحبت کنم اشکاها
 
➕قضاوت دیگری تاثیری بر زندگی من نداردمردم وظیفه ندارند مرا درک کنند
➕از کسی در برابر لطفی که به او میکنم توقعی ندارم وگرنه این لطف را در حق او نمیکنم
➕کسانی که رفتار ناجوانمردانه با من داشته اند توسط کائنات مجازات خواهند شد هر چند من هرگز متوجه نشوم
➕دنیا سخاوتمندتر از آن است که موفقیت کسی، راه موفقیت مرا تنگ کند.
تنها توی خیابان ناشناخته‌ای گم شده بودم
هوا ابری بود و پر از غبار
شارژ موبایلم صفر بود
محض رضای خدا هیچ آدمی نبود
پریود بودم 
و سرم پر از صدای فریادهای او
و قطع شدن نفس...
 
پ.ن: چقدر این روزها احتیاج دارم صحبت کنم با کسی و قضاوت نشوم.
پ.ن: بریدن از آدم‌هایی که دوست‌شان داری اما نه می‌گویند و از آن می‌ترسند، چقدر سخت و دردناک است
من که میدانم، تو به حالِ من آگاهی، مرا می بینی و تحت هر شرایطی دوستم داری :) من هم قول میدهم تحت هر شرایطی سپاسگزار باشم، بخاطر همه چیز و هر اتفاقی قدردان مهر و مهربانیت باشم :)
سرشار از حس خاصِ زندگی کردن هستم، میخواهم تا هر وقت که زنده ام، امیدوار بمانم و در هیچ لحظه از یادت غافل نشوم، تو در قلب من هستی، قسمتی از وجودم که به آن عشق میورزم :)
دوستت دارم :) 
میگن زمان که بگذرد درد آرام میشود 
چرا زمان درد مرا عمیق تر میکند خب
تمام روز سعی میکنم 
خودم را از دنیای گیج و منگ‌ درونم
 بکشم بیرون 
بیایم وسط حالِ زندگی 
هی حواسم باشد غرق هپروت خودم نشوم 
ولی از دستم در میروم 
باز برمیگردم‌ در بهت خودم 
تا به خودم می آیم دستی به صورتم میکشم
خیس است ...
دفعه بعد باید حواسم را بیشتر جمع خودم کنم 
 
آن کجاومن کجا.......................
به خدا گفته بودم نشوم مثل همه
من کجاواوکجاوآن کجا
 
چه شده روزگارنمی آیدبه کام ما
چرخش زمین معکوس میچردبرای ما
 
نشدم مثل همه خودم ماندم
چه عذابی شد،چون همرنگ جماعت نشدم
 
بازتوبگوآن کجا وتو کجا
 توکه شاهی سکوت می کنی چرا؟
 
درجواب بگویم پشت من حرف هاست
نعمتی ست فهم که نداردهرآدم نادان!
 
اسم میگذارند داناست!
اوج میگیردنادان!
 
حال توبگوآن کجاومن کجا؟
✍اسی بخشی زاد
راستش را بخواهی با اینکه این‌ همه تلاش میکنم خیلی چیزها را در زندگیم بازبینی کنم و اسیر کلیشه‌ها نشوم؛ گاهی بعضیشان گریبانم را میگیرد." معمولا دخترها مقصرند." این فرض از آن اول تاریخِ آدمیزاد بوده و حوا ادم را گول زده! هر پادشاهی سرنگون شده پای یک زن حیله گر در میان بوده یا وقتی به کسی تجاوز میشود حتما کرم از خود درخت است. هرچه سعی میکنم اسیر این کلیشه‌ی منتقل شده در روح بشر نشوم گاهی از دستم در میرود. وقتی کسی از من خوشش می اید خودم را ملامت م
ما عاقبت پیر خواهیم شد
گاهی به پای هم، گاهی به پای دیگران
این حسی بود که در حین خواندن مادام بوواری داشتم.
 
+من مدتی بود حال خوشی نداشتم. درسهای دانشگاه را به زحمت زیاد پیش میبردم و اصلا کتاب نمیخواندم. از خدا میخواهم که دیگر هیچوقت به این حال و روز دچار نشوم. من بدون خواندن، بدون نوشتن و خیالبافی کردن هیچ خواهم شد.
کتاب خواندن مثل این میماند که نویسنده بشکن بزند و ما برقصیم. اینچنین سمفونی شورانگیز!
گیرم که... فقط گیرم که حق‌الله بخشیده شود، گیرم که مردم از حقوق خود بگذرند و حق‌الناسی در کار نباشد، گیرم که قیامت هول و هراس “موی سر کودک‌سفید کن” ندارد، گیرم که شب اول قبری با حضور ملکین پرس‌گر در پیش نیست، گیرم که سکرات موت آسان بگذرد، گیرم که در دادگاه درون و بیرونی محاکمه نشوم، و nتا “ گیرم که”ی دیگر...؛
خب با اثر وضعی گناه و اعمالم چه کنم؟!!!
رضا هستم متولد 8 فروردین 68 تمام عمرم با درد و پای چلاقم زندگی کرده و همیشه توی جمع ها سعی کرده ام تا ناپیدا باشم تا مسخره نشوم تا شاید بتونم با درد م کنار بیام و همیشه تنها بودم و توی غار تنهایی خودم سر کرده ام اما متاسفانه مدتی ست یعنی از 96 تا حالا از این غار اومدم بیرون توی غار حالم بهتر بود کمتر با آدم ها سروکلاه میزدم و خودم بودم و خودم !!!! سعی دارم دوباره برگردم توی غار تنهایی خودم 
دارم به کوچ کردن فکر میکنم ، اول از شهر کوچکی که در آن زندگی میکنم و بعدش از آن شهر به شهری دیگر و شاید سالهای بعدش به کشوری دیگر . دارم تقلا میکنم ، بدون هیچ صدایی یا حتی تصویری . آدم ها اگر چیزی را نبینند گمان میکنند که وجود ندارد؟ خب اگر به این صورت است هم خوش به حالم و هم بد .
وقتی درباره ی دلتنگ بودن یا نبودن با "ف" جدل میکردم گفت یک چیزهایی را آدم فقط باید تجربه کند ، لمس کند و بهترین وجه ممکن آن اتفاق را در آغوش بگیرد که حس واقعی آن را درک کند .
غرق در چه بینشی شدم! جای آن دارد که تا صبح اشک بریزم و فردا را به خود مرخصی بدهم. داشتم ویدیویی در مورد این ماشین اصلاح ژن (کریسپر) می‌دیدم، (حالا که این یادداشت را می‌نگارم یادم نمی‌آید ویدیو چه بوده اما برای آشنایی این ویدیو از کورتزگزاگت مفید است!) اما  حین تماشای آن به این جمله فکر می‌کردم که «مرگ، تنها یک نقص فنی است.» خب همین‌طور که سن آدم بالا می‌رود DNA نیز مقداری تفاوت می‌کند، البته با همان درصد خطای بسیار کمی که جان منشأ انواع
غرق در چه بینشی شدم نیمه‌شبی! جای آن دارد تا صبح اشک بریزم و فردا را به خود مرخصی بدهم. داشتم ویدیویی در مورد این ماشین اصلاح ژن (کریسپر) می‌دیدم، (حالا که این یادداشت را می‌نگارم یادم نمی‌آید ویدیو چه بوده اما برای آشنایی این ویدیو از کورتزگزاگت مفید است!) و حین تماشای آن به این جمله فکر می‌کردم که «مرگ، تنها یک نقص فنی است.» خب همین‌طور که سن بالا می‌رود، DNA نیز مقداری تفاوت می‌کند، البته با همان درصد خطای بسیار کمی که جانِ تکامل است
اولین خسران، اولین ناامیدی‌ات، اولین باری که مطمئن می‌شوی امیدت اشتباه بوده، که بیهوده دویده‌ای، که برای مسابقه‌ای تلاش کرده‌ای که نتیجه‌اش از قبل معلوم بوده. اولین باری که قدرت جبر را اینقدر ملموس از درون خودت احساس می‌کنی، آن لحظه‌ی عظیم فرو ریختن تمام باورها و شکستن تمام آرزوها و رویاها و در آغوش کشیدن حسرت... اولین کلماتی که پس از آن زمزمه می‌کنی "آخ که چقدر ساده بودم!" کی خواهد بود... آخ. کاش خبردار نشوم...
در ده‌سالگی تصمیم گرفته بودم هیچ‌وقت بزرگ نشوم، کولی باشم و مسلط به جادوی کلمات.
اما بیست‌ویک‌ساله شدم، مدت هاست ساکنم و در حسرت سفر و تنها کمی از دنیای کلمات ‌می‌دانم.
حالا در تولد بیست‌و‌دو سالگی، در این روزهای خاکستری آرزو می‌کنم تا ته‌مانده‌ی کودکانگی روحم از دست نرود و از دنیای آدم‌بزرگ‌ها فاصله بگیرم، جاری‌تر باشم و بیشتر از قبل غرق در کلمات
باشد که این‌بار همانی بشود که می‌خواهم.
برای یکماه دیگه که روزهای مزخرف امتحان‌های پشت سر هم و بدون فرجه است تمرین نخوابیدن می‌کنم. سپانلو می‌خوانم و کارن هورنای و الگوریتم نویسی یاد می‌گیرم و برای خواهرک نمونه سوال فلسفه پیدا می‌کنم اما یک ورق جزوه انفورماتیک پزشکی ندارم، جزوه الکترونیکم ناقص است، نمره کارگاه تجهیزات پزشکی‌ام روی هوا است و فقط امیدوارم که برای بار چهارم مجبور به برداشتن درس شیرین سیگنال نشوم. آخ! بروم لباس‌هام را جمع کنم، این هفته یک خبرهایی هست. از آن جا خ
یک روزی در زندگی به جایی می رسی که دیگر عشق مفهوم خودش را ندارد. همه چیز کسل کننده می شود. حتّی مرورِ زمان چیزی را تغییر نمی دهد.
من تا پای مرگِ احساسم رفتم و برگشتم. دیگر شبیه کرگدنِ پوست کلفت شده ام. دلم پُر از آن حس هایی است شبیه : به جهنم!
به جهنم که هیچ مشکلی حل نمی شود. به جهنم که عشق از شهر ما رفته. به جهنم که باران به سقفِ خانه ام نمی بارد. به جهنم که درهای بسته را نمی توانم باز کنم. قفل و کلیدِ من کلمات هستند. پیچیده یا ساده. مبهم یا واضح. فرقی ن
دیگر از باریدن خبری نیست. دیگر از خندیدن اثری نیست زیرا دیگر دوست داشتن در کلبه دلم اقامت نمی کند! مثل همیشه کلمه معروف را بازگو می کنم: پشیمانم...
اما بی تاثیر هست زمانی که ابرها دیگر از این آسمان گذشته اند و از انسانیت به دور است باد را دشنام بگویم!
دوست دارم عصبانی نشوم و دوست دارم بی اختیار گریه کنم. 
 دوست دارم در مقابل آینه به ایستم و رخ در رخ چهره رو به رو بگویم: دوستت دارم...
دوست داشتن چرا اینقد زیبایی؟ 
دوستم داری، دوست داشتن؟
 چه کسیست ک
محبوب خوش‌آوای من، بعد از مدت مدیدی سراغ پلی‌لیست گوشی رفتم تا به آهنگ‌های منتخب و زیبایی که داشتم دوباره گوش بدهم؛ اما انگار صدای زیبای تو و کلام ترانه‌سان‌ات چنان برای من زیباتر و لذت بخش‌تر است که از هیچ کدامِ موسیقی‌ها نه لذت بردم و نه حتی توانستم به آنها گوش بدهم. صدای تو، تنها صدایی است که می‌توانم ساعت‌ها گوش کنم و تمرکز داشته باشم روی کلامش و خسته نشوم و بیشتر و بیشتر تشنه‌ی صحبت شوم!
نازنین، صدای دلنشین تو، حرف‌های دل‌آرایت،
-من دیروز دو بار آشپزی کردم و آخرش حوصله نداشتم ظرف بشورم. به پدرم گفتم آقایی کن این ظرف هارو بشور شما. گذاشت تا آخر شب، آخر شب گفت حوصله ندارم فردا میشورم. من هم ناامید شدم. ولی امروز بیدار شدم دیدم صبح ظرف ها را شسته، برای من اسنک درست کرده، و بعد رفته سر کار. اسنک را میدانستم درست میکند، ولی ظرف ها را فکر میکردم.(خودم میدانم "میشویم" درست است نه "میشورم")
-مادرم و خاله ام دارند تلفنی صحبت میکنند و حرص میخورند. من با اینکه کامل مکالمه را نمیشنوم،
شاید یکی از دروغ های سیزده جذاب این باشد که هیچ آشغالی در طبیعت جا نموند هیچ درختی آسیب ندید هیچ آلودگی بصری پدیدار نشد. چرا به فکر طبیعت نباشیم چرا با طبیعت همچون پدر یا مادر یا فرزندمان برخورد نمی کنیم. باید گفت و گفت و گفت ایرادی ندارد اگر دیده نشویم مشکل آنجاست که نگران نباشیم. من نگران طبیعت و محیط زیست هستم و تنها با رعایت کردن بهداشت و نظافت اول از جانب خودم و دوم گفتن و بازگو کردن این مسائل سعی می کنم نا امید نشوم.
نا امید نشویم از فرهنگ
فردی از عارف خواست که او را موعظه کند.
عارف گفت :
 مرنج و مرنجان!
 گفت: 
«مرنجان را فهمیدم یعنی کسی را اذیت نکنم ولی «مرنج» یعنی چی؟ چه‌طور می‌توانم ناراحت نشوم !؟ مثلا وقتی بفهمم کسی مرا غیبت کرده یا فحش داده ، چه‌طور نباید برنجم؟»
عارف پاسخ داد :
« علاج آن است که خودت را کَسی ندانی ،، و اگر خودت را کسی ندانستی دیگر نمی‌رنجی! »
جفا کشیم و ملامت خوریم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافری‌ست رنجیدن
دلم برای دستانت تنگ شده، 
برای شیوه‌ی قلم به دست گرفتن‌ات،
برای شعر از بر خواند‌ن‌ات، 
برای ابرو بالا انداختن‌ات به وقت حظ، 
برای آن‌وقت‌ها که به داشتن ما پز می‌دادی، 
برای اغراق شیرینت وقتی از ما سه تا تعریف می‌کردی، 
برای قد بلندت، برای شانه‌هایت،
برای قدم‌های سریعت، 
برای نگاه عاشقانه‌ات وقتی قرمز می‌پوشیدم، 
برای سلام‌های بلندت، 
برای حظی که از شنیدن صدای مرضیه می‌بردی، 
برای هدیه‌ی ناغافل خریدن‌هایت برای مامان،
برای یک
چقد وصفش شبیه حال این روزامِ...
دوستت دارم و نگرانم روزی بگذرد
که تو تن زندگی ام را نلرزانی
و در شعر من انقلابی بر پا نکنی
و واژگانم را به آتش نکشی
دوستت دارم و هراسانم دقایقی بگذرند،
که بر حریر دستانت دست نکشم
و چون کبوتری بر گنبدت ننشینم
و در مهتاب شناور نشوم
سخن ات شعر است
خاموشی ات شعر...
و عشقت آذرخشی میان رگ هایم
چونان سرنوشت....
#نزار_قبانی
واقعا أدم نمیدونه عشق اتفاق افتادنش خوبه یا نیفتادنش!
کدوم بهتره!؟ 
شده آیا که غمی ریشه به جانت بزند؟گره در روح و روانت به جهانت بزند؟شده در خواب ببینی که تو را قرض کند؟بروی وهْم شوی تا که تو را فرض کند؟شده در گوش تو گوید که تو را باز تو را...؟نشوم فاش کسی تا که شوم رازْ تو را...؟شده آغوش شود تا که هم آغوش شوی؟گره ات باز کند تا که تو خاموش شوی؟شده یک شب برود تا که روی در پی او؟که تو فرهاد شوی تا بشوی قصه او؟به همان حال بگویی که تو مجنون منیبه تو بیمار شدم تا که تو درمون منیشده دلتنگ شوی غم به جهانت برسد؟گره ات کور شو
شاید هرگز تو را نبینم ، اما غمگین نیستم
چرا کــه دریافتــه ام
دوست داشتــه باشم اما اصرار نکنم
عشق بورزم اما وابستــه نشوم.
چشمانم را می بندم
و خاطره ی آن شب را مرور می کنم :
بــه تو نگاه کردم
بــه جزئیات زیبایی ات...
الیاس علوی
صدای فریاد و فحش‌هایش را که می‌شنیدم،
لرزیدم و بدم آمد. با خودم عهد کردم من، مثل او، نشوم.
دروغ و دورویی‌هایش را که دیدم، بدم آمد
و با خودم عهد کردم من، مثل او، نشوم.
بی‌توجهی و همدلی نکردن‌هایش را دیدم،
دلم شکست و بدم آمد. با خودم عهد کردم من، مثل او، نشوم.

 
همین بدی‌ها بود که بخشی از خوبی‌هایم را
به وجود آورد. در هر کس که می‌دیدم، با خودم عهد می‌کردم من، مثل او نشوم(1). و
مودب به رفتارهای خوب باشم.
 
از امروز، به خود، می‌نگرم. چه چیزهایی
د
امروز در عید پاک به کلیسا رفتیم و دعای هله لویا رو شنیدیم و با اول تا اخر کلیسا و مادر روحانی عکس گرفتیم و بعد مادر روحانی دستمان را گرفت و برای ما و سرزمینمان دعا کرد....بعد نهار خوردیم و فیلم دیدیم و پیاده راه رفتیم....از پاساژها و خیابانها تا دریا و مترو و رستوران ترکی به صرف هیچ و خریدن چای قرمز از مغازه ترکی....
روز پر بهره ما تمام شد...
اگر فردا صبح دیر بیدار نشوم...
باید با کرفس ها و سبزی خشک کاری بکنم...
بعد شاید در همین حین ملافه ها و لباسها را ب
تازگی شدیدا احساس بیچارگی و درماندگی دارم‌. دوست دارم از رختخوابم جدا نشوم و تا شب و شب تا صبح زار بزنم. اصلا انگار تمام وجودم گریه میکند و زار میزند. نه اینکه فکر کنید هی بشینم گریه کنم نه اصلا از همه حرکاتم و رفتار و اعمال و گفتارم گریه سرشار است. با کوچک ترین چیزی احساساتی یا عصبی میشوم. بعد تا سر حد دیوانگی غمگین و ناراحت. 
بهش میگویم فکر کنم پی ام اس گرفته ام بعد فکر میکنم پی ام اس که گرفتنی نیست. ثمین میگوید این جیزهای عجیب و غریب را از کجا
ای کاش می توانستم اصلا با هیچکس ارتباط برقرار نکنم تا وقتی نیستند دل تنگشان نشوم. با دیدن علایقشان یا با هرچیز دیگری. دلم نمی خواهد چون از الان می دانم که نمی توانم دوام بیاورم. مثل حدیث که از برف متنفر شده. مادرش عاشق برف بود و این اولین برفی است که بعد از مرگش می بارد. هر چقدر هم که تلاش کنم مطمئنا نمی توانم میزان بدی حالش را برایتان توضیح دهم... حدیث داشت دیوانه می شد و ما نمی توانستیم کاری کنیم جز اینکه حواسش را با چیزهای دیگر پرت کنیم. حتی نمی
همه چیز ارام.....ارامباورت می شود....دیگر یاد گرفته ام شبها بخوابم " با یک آرامبخش "تو نگرانم نشو !همه چیز را یاد گرفته ام !راه رفتن در این دنیا را هم بدون تو یاد گرفته ام !یاد گرفته ام که چگونه بی صدا بگریم !یاد گرفته ام که هق هق گریه هایم را با بالشم ..بی صدا کنم !تو نگرانم نشو !!همه چیز را یاد گرفته ام !یاد گرفته ام چگونه با تو باشم بی انکه تو باشی !یاد گرفته ام ....نفس بکشم بدون تو......و بی یاد تو !یاد گرفته ام که چگونه نبودنت را با رویای با تو بودن...و
شهرستان مشهد انشا سفرنامه مشهد یازدهم انشا در مورد سفر زندگی جمعیت مشهد در سال 97 انشا در مورد شهر در مورد شهر زیارتی مشهد انشا در مورد سفر به شمال انشا در مورد حرم امام رضا
 
سوار اتوبوس شدیم، من و دوستم جلوتر از مادرهای خود سوار شدیم و دو تا از صندلی های عقب اتوبوس را انتخاب کردیم. خیلی خوشحال بودم.
روز شهادت امام رضا (ع) وقتی از تلویزیون گنبد طلایی امام را نگاه می کردم خیلی دلم غصه دار بود و به خدا می گفتم چرا ما به سفر مشهد نمی رویم.
خیلی از آن
«آبی که به آبی برسد ، بی کران که به بی کران برسد ، تفوق باکی است ؟ دریا و شب در یک خط از هم جدا می شوند ، خطی که در افق مرئی است ، خطی که شب ها پاک می شود . دریا و شب در هم یکی می شوند ، بی کران ابدی . »
اولِ تک نگاره ای در اولین شماره ی مجله ی سان ، این بند به عنوان مقدمه نوشته شده و از دیشب که این جملات را دیدم ، در سرم پرسه می زنند . 
می دانم ، دریا هم کران دارد ولی راستش خیلی از ماهی ها خوابش را هم نمی بینند . 
ای کاش انسان ها هم بی کران یا حداقل «کرانه ن
امروز فردی در کنارم نشست و با من صحبت کرد٬ آسمان و ریسمان بافت که متوجه نشوم می خواهد بیاید حوزه چون هنوز در منجلاب تردید گیرکرده بود ولی به خاطر یک احساس خلاء در خودش یا زدگی از مدرسه‌و‌اطرافیان می خواست به حوزه پناه بیاورد 
ولی نمی دانست که حوزه خلاءش را پر میکند یا حوزه همان مسیر پاسخگوی اوست٬ به همین دلیل به هر دری زد از انگیزه من که چرا طلبه شدم و آیا راضی هستم یا نه و....
خیلی تلاشم را کردم که به او بفهمانم حوزه جای هر کسی نیست و بگویم الا
بسم الله الرحمن الرحیم
و خدایی که موجود کوچکی چون من را در دایره بیکران هستی فراموش نمیکند و روزی میدهد به غیر حساب...
واز این روزی یکهویی اش حالم را خوب میکند...
مگر میشود عاشق خدایی چون هو نشد؟
پیشنهاد میکنم دریافت کنید:
دریافتحجم: 6.02 مگابایتتوضیحات: مهربانی
                                                                                          ***
*در حال مطالعه گوشه ای از هستی هستم عظمت آن و کوچکی خودم بیچاره ام کرده اصلا نمیتوانم
«آبی که به آبی برسد ، بی کران که به بی کران برسد ، تفوق باکی است ؟ دریا و شب در یک خط از هم جدا می شوند ، خطی که در افق مرئی است ، خطی که شب ها پاک می شود . دریا و شب در هم یکی می شوند ، بی کران ابدی . »
اولِ تک نگاره ای در اولین شماره ی مجله ی سان ، این بند به عنوان مقدمه نوشته شده و از دیشب که این جملات را دیدم ، در سرم پرسه می زنند . 
می دانم ، دریا هم کران دارد ولی راستش خیلی از ماهی ها خوابش را هم نمی بینند . 
ای کاش انسان ها هم بی کران یا حداقل «کرانه ن
دوست دارم برم کربلا ، در بین الحرمین بنشینم. نوحه لکنت زبان حاج محمود کریمی را بگذارم و بعدش با تمام توانم گریه کنم . آنقدری که دیگر بلند نشوم ، آنقدری که دیگر مرا همان جا دفن کنند . کافیست نوحه ؛ که نه ، به نظرم باید بگویم روضه ، کافیست روضه پخش شود و منی که به دلِ سنگ بودن معروف بودم بین این جماعت چون طفلی گریه کنم . همینقدر می گویم که گوش کنید ، لینک دانلود همین پایین است 
دریافت
*عنوان نوحه لکنت زبان - حاج محمود کربمی
در آستانه 25 سالگی، این تجربه را به واسطه چندین بار تکرار آموختم که در هنگام خرید سوغاتی، چند عدد اضافه و خارج از حساب و کتاب عادی تهیه کنم تا وقتی رسیدم و متوجه شدم افراد غیر مترقبه ای از سفرم با خبر شده اند و از قضا منتظر دیدارم هستند،‌ کاسه چه کنم دستم نگیرم و مجبور نشوم دنبال راه حل های محیرالعقول بگردم تا از این گونه بحران ها به سلامت عبور کنم! پس قرار من با شما این طور شد که در هنگام خرید سوغات علاوه بر افرادی که به ذهن می رسند، برای چند شخ
سلام. مشتریان زیادی در خصوص دریافت و ارتقا اندروید سامسونگ گلکسی 10 به نسخه 10 به بنده مراجعه می کنند. در صورتی که رام موبایل شما مربوط به امارات باشد به سادگی آپدیت را دریافت خواهید کرد.
خوب است توضیحات دیگری هم در مورد این موبایل بدهم:
1. کیفیت دوربین این موبایل حداقل از نظر من مناسب نیست و حس می کنم نسبت به LG k10 که قدیمی تر و رده آن پایین تر هست نیز عقب تر است!
2. باتری آن پادشاه است! با استفاده عادی تا 48 ساعت دغدغه ی شارژ کردن نخواهید داشت
3. اگر با
✨ ترک «بسم الله الرحمن الرحیم» ✨
عبدالله بن یحیى بر امیرالمؤمنین علیه السلام وارد شد، صندلى "کرسى" در برابر آن حضرت بود، حضرت امر  فرمود که بر آن کرسى بنشیند؛ عبدالله نشست، چیزى نگذشت که چیزى بر سرش افتاد و سرش شکست و خون جارى گشت.
حضرت امر فرمود آب آوردند و خون سرش را شستشو داد و فرمود: نزدیک شو به من؛آنگاه دست بر شکاف سرش گذارد، در حالى که عبدالله سخت بى تابى مى کرد، جراحت سر را به هم آورد و بهبود پذیرفت، گویا شکستگى پدید نگشته بود؛ پس از آن
« شده آیا که غمی ریشه به جانت بزند ؟
گره در روح و روانت به جهانت بزند ؟ »
شده در خواب ببینی که تو را قرض کند ؟
بروی وَهم شوی تا که تو را فرض کند ؟
شده در گوش ِ تو گوید که تو را باز تو را…؟
نشوم فاش ِ کسی تا که شوم رازْ تو را …؟
شده آغوش شود تا که هم آغوش شوی ؟
گره ات باز کند تا که تو خاموش شوی ؟
شده یک شب برود تا که روی در پی او ؟
که تو فرهاد شوی تا بشوی قصه ی او ؟
به همان حال بگویی که تو مجنون ِ منی
به تو بیمار شدم تا که تو درمون ِ منی
شده دلتنگ شوی غم به ج
آره من مطمئن‌م مطعنم شب جمعه ای که مصادف شود با شهادت عمه جان زینب با همه ی شب های جمعه  ی دیگر فرق دارد...
من مطمئن‌م نگاه آقای شب های جمعه ای که نام عمه‌یشان زینب برده شود با همه نگاه های شب های جمعه ی دیگرشان  فرق دارد...
من مطعنم سال ۹۸ سال خوبی نخواهد بود، سال سختی خواهد بود، سال غربال گری خواهد بود...مطمئنم خیلی هایمان در این غربال گری دانه ریز می‌شویم و غل می  خوریم میفتیم پایین از نگاه آقا...
آن‌قدر مطئنم که سر سجاده‌ام نزدیک سال تحویل ب
«مولانا شمس الدین-قدس اللهّ سرّه-می‌فرمود که قافله‌ای بزرگ به جایی می‌رفتند، آبادانی نمی‌یافتند و آبی نی. ناگاه چاهی یافتند بی دلو. سطلی به دست آوردند و ریسمان‌ها، و این سطل را به زیر چاه فرستادند. کشیدند، سطل بریده شد. دیگری را فرستادند هم بریده شد. بعد از آن اهل قافله را به ریسمانی می‌بستند و در چاه فرو می‌کردند، برنمی‌آمدند. 
عاقلی بود، او گفت: «من بروم.» او را فرو کردند. نزدیک آن بود که به قعر چاه رسید، سپاهی باهیبتی ظاهر شد. این عاقل گ
* بابا کوررنگی داشت. شب‌ها بعضی رنگ‌ها را رنگ دیگری می‌دید. هروقت که شب بود و با هم به خرید می‌رفتیم، لباس صورتی را از فاصله نشانش می‌دادم و می‌گفت اون قهوه‌ایه؟ اوایل ک بچه بودم حواسم نبود و چندبار تلاش می‌کردم که نه! اون صورتیه و آخرش خودش همینجوری می‌گفت آهان. اون صورتیه. بعدها، هربار که چیزی را با رنگش نشان می‌دادم و اشتباه می‌گفت، می‌گفتم آره؛ همون قهوه‌ایه. طوسیه. کرمه و می‌خریدیم و برمی‌گشتیم خانه.
* خیلی وقته که به عکس‌های باب
گاهی کار اشتباهی می کنی و پشیمان می شوی. شاید راه جبرانی باشد برای جبران این اشتباه. اما گاهی این اشتباه را تکرار می کنید. بارها تکرار می کنی. در این صورت چطور ممکن است راهی برای جبران اشتباه وجود داشته باشد؟
دلم می خواهد به او بگویم من را ببخشید به خاطر تکرار اشتباهم. ناراحت نباشد به خاطر ناراحتی که من برای او پیش آوردم. می دانم اشتباه می کنم. می دانم آخر هر اشتباهم به بد سرانجامی می رسد نمی دانم چرا هی تکرارش می کنم. امیدوارم او انقدر بزرگوار و
مژده بده، مژده بده، یار پسندید مراسایه او گشتم و او برد به خورشید مرا
جانِ دل و دیده منم، گریه خندیده منمیارِ پسندیده منم، یار پسندید مرا
کعبه منم، قبله منم، سوی من آرید نمازکان صنمِ قبله نما خم شد و بوسید مرا
پرتو دیدار خوشش تافته در دیده منآینه در آینه شد: دیدمش و دید مرا
آینه خورشید شود پیش رخ روشن اوتابِ نظر خواه و ببین کاینه تابید مرا
گوهرِ گم بوده نگر تافته بر فرق فلکگوهریِ خوب نظر آمد و سنجید مرا
نور چو فواره زند بوسه بر این باره زندرشک
تقریبا 12 سال مقاومت کردم که گرفتار مدیریت نشوم.
همکاران مجبورم کردند معاونت یک بخشی را بپذیرم.
نصف شب از نگرانی اینکه اسیر مدیریت شوم بیدار شدم و با خودم گفتم کاش می فهمیدم این مدیریت در خواب چگونه دیده می شود؟
 
به خواب رفتم. یک افعی بسیار بزرگ که فوق العاده رنگارنگ بود و رنگهای آن جذاب و درخشان بودند در اطراف می چرخید و من به شدت از آن می ترسیدم. 
در را بستم. اما از سوراخی وارد شد. دور دست من پیچید و مرا نیش زد. 
برادرم را صدا زدم که یک نخ محکم
 
 نان حلال خیلی خیلی خوب است.من نان حلال را خیلی دوست دارم. ما باید همیشه دنبال نان حلال باشیم، مثل آقا تقی. آقاتقی یک ماست‌بندی دارد.او همیشه پولِ آبِ مغازه را سر وقت می‌دهد تا آبی که در شیرها می‌ریزد، حلال باشد. آقا تقی می‌گوید: آدم باید یک لقمه نان حلال به زن و بچه‌اش بدهد تا فردا که سرش را گذاشت روی زمین و عمرش تمام شد، پشت سرش بد و بیراه نباشد .
دایی من  هم کارمند یک شرکت است. او می‌گوید: تا مطمئن نشوم که ارباب رجوع از ته دل راضی شده، از ا
اصلا همه‌ی بدبختی من از همان جا شروع شد که یکی انگار نگران من شده بود. "تو حیفی." این جمله را چند بار شنیده باشم خوب است؟ همه‌ی بدبختی‌ام از آنجایی شروع شد که عاشق یکی از همین نگران‌ها شدم.
_و عشق. بعضی چیزها هست که تا تجربه‌شان نکردی خیلی راحت می‌توانی بدونشان زندگی کنی اما به محض اینکه مزه‌اش را چشیدی... نه. زندگی بدونشان دیگر ممکن نیست. مثل لذت بعضی مزه‌ها، مثل حس خوب تمام کردن یک کتاب جذاب، مثل مستی مشروب، مثل حسی که مت‌آمفتامین به آدم می
تولد پانزده سال و چهارماهگی ام :)
به همین زودی، چهار ماه گذشت. من دختر بهارم و بهار را خیلی دوست دارم. با این حال گاهی تصمیم میگیرم عاشق پاییز باشم. که فصل تکاپو و تغییر است. معلوم است که بهار هم هست. اما هرسال بهار به نحو ناجوری به درس خواندن و آمادگی برای امتحانات آخر سال می گذرد. آنقدر که متوجه رفت و آمدش نمی شوم. نه اینکه نشوم. لذت کافی را ازش نمی برم.
نامه ای که پاییز پارسال خود چهارده سال و چندماهه ام به خود پانزده سال و چندماهه ام نوشته بود، پ
زاده شدیم برای رفتن، نه برای ماندن.
و چه نیک رفتنیست، غلتیده در خون.
و بدا بحال ما جاماندگان...
شهید محمدامین کریمیان
نخبه حوزه و دانشگاه
سالروز شهادت
کلام شهید:
خدایا میگویند بزرگ ترین شڪست از دست دادن ایمان است؛ بصیرتے بہ من عنایت ڪن ڪہ دراین روزهای سخت امتحان‌ روزگار شرمنده ی شهدا نشوم...
 @zakhmiyan_eshgh
من همین هستم که هستم. وانمود نمی کنم به چیز دیگری بودن. به آدم ها محبت می کنم، حتی اگر در رابطه با دوستانی فراموش می شوم. حتی اگر خاک می خورم و دفن می شوم، ذره ای نمی گذارم طاقچه ی دلم غبار بگیرد از آدمها... بزرگ شده ام! بله، نشانه ی بزرگ سالی است که در برابر فراموشی و بی تفاوتی، رنج نمی کشیم...
امروز که تلفن را بر می داشتم تا از کسی خبری بگیرم، راستش، از خود خجالت کشیدم. همیشه من بودم که دنبال برقراری هر گفت و گویی بوده. من تماس گرفته ام، من پیام داده
خداوندا ! ذهنیات ترمزوارم را به فنا بسپار تا توقف بی جا نکنم .
خدایا ! قدرتی ده تا بتوانم از خود پاسداری کنم ، که ناگه ! خود را بر مرکب شیاطین نبینم که پیاده شدن از ان کاریست مشکل ،
و اگر موفق نشوم  با ذلت و خواری به جهنم می برند ، پس! یا رب ارحم ضعف بدنی
خدایا ! قدرتی ده که بتوانم به حمام تفکر روم و با آب مطهر فکر وجودم را تطهیر کنم و در رجعت از حمام با لباس یقین و با حالتی آرام که ناشی از سکینه خاص خوبان است در حجله عشق قدم بردارم و عروس مرگ را در آغ
حالم حال ِ آسمان، لحظاتی پیش از یک تگرگ سنگین. حالم حال یک آتشفشان، لحظاتی پیش از فوران. حالم حال اقیانوس، لحظاتی پیش از سونامی. حالم حال ِ زمین لحظاتی پیش از لرزیدن. 
حالم حال ِ جوجه عقابی آماده ی اولین پرواز. حالم حال ِ کره اسبی که تازه جان ِ دویدن در پایش دویده، اما هنوز دویدن را نچشیده ... حالم حال ِ یوز ِ گوشه ای کمین کرده، برای اولین شکار زندگی اش. 
حالم ... حال ِ پیامبری ... دقایقی چند، پیش از بعثتش. حالم حال نویسنده ای، در لحظه ای پیش از خ
چشمان تو شرط من است
مشروطه خواه تو شدم
قسمتی از آهنگی است که سالار عقیلی خوانده است. این بهانه ای باشد برای پرداختن به این موضوع. یعنی درصد زیادی از مردم تصور میکنند مشروطه از شرط و شروط آمده است. 
مشروطه از لغت constitution فرهنگ غرب گرفته شده است و لغت مورد استفاده آن در فارسی ابتدا از فرهنگ عثمانی charterd وارد فرهنگ زبانی ما شد. 
فقط یک جستجوی ساده در فرهنگ لغت نیاز است.
در نامه ای از محمدعلی شاه اینچنین آمده است که: ایران بطوریکه دستخط فرموده و به عم
اینکه من بیشتر از ربع قرن اجازه حضور در این دنیا را دارم برایم هیجان‌انگیز است. هر روز که می‌گذرد پخته‌تر می‌شوم هر آن ممکن است ته بگیرم و جزغاله شوم! با هر چیزی گریه نمی‌کنم و با هر حرفی نمی‌رنجم. هنوز ته‌مایه‌ای از لجبازیهای کودکی‌ام در من مانده و گاهی هم برای چیزهای کوچک دلم می‌شکند.به ناکامی‌های دنیویم که فکر می‌کنم یاد پایان دنیا دلم را آرام می‌کند یاد یک جا به اندازه قدم که حتی نمی‌توانم پهلو به پهلو شوم! یاد تاریکی و تنهایی اول
 شده آیا که غمی ریشه به جانت بزند ؟گره در روح و روانت به جهانت بزند ؟ »
شده در خواب ببینی که تو را قرض کند ؟بروی وَهم شوی تا که تو را فرض کند ؟
شده در گوش ِ تو گوید که تو را باز تو را…؟نشوم فاش ِ کسی تا که شوم رازْ تو را …؟
شده آغوش شود تا که هم آغوش شوی ؟گره ات باز کند تا که تو خاموش شوی ؟
شده یک شب برود تا که روی در پی او ؟که تو فرهاد شوی تا بشوی قصه ی او ؟
به همان حال بگویی که تو مجنون ِ منیبه تو بیمار شدم تا که تو درمون ِ منی
شده دلتنگ شوی غم به جهانت
به نام تک نوازنده گیتار هستی
سلام آقا
غروب را در افقی ناانتها چشم دوخته به گنبد آسمان نیلی رنگ به انتظار آمدنت، ایستاده، ایستاده ام.
اما با نیامدنت، بغضی حسرت بار، وجودم ناچیزم را به بازی گرفت، بازی دوست داشتنی از انتظاری که
به دنبال خالص بودن، روزهایش را یک به یک گذرانده ام، اما خلوص وجودم آن قدر ناچیز مانده که شرم 
دارم آن را به تماشا بیاورم.
شرمی که مانعی ست برای هر راهی که تا به حال قدم وار از آن گذشته ام، راه هایی که گاه به گناهی به
سیاهی
نباشم ببینم که زخم  تن زخمی   را درپناه بیداد  از چشمها پنهان کنی ...نباشم ببینم از پناه داشتن در مٵوای جفا  لبختد خرسندی برلب داشته باشی ، لبی که  زخمی ازدست ناپاک جفاست و با تبسم لاجرمت ، خون از جراحتش سرازیر می شود .نباشم ببینم که بودم و تو برای گناه ناکرده ات نادم و پشیمان شدی ...که بودم و تو بی پناه و تنها  ناگزیر در لانه گرگ  مامن گزیدی ...نباشم ببینم که روزی دیگر به اشدّ ستم زیر پا لگدمال باشی به این گناه که ظلم را در اغوشکشیدی و دادخواه
سوم فروردین هزار و سیصد و نود و هشت است.در آغازین روز های سال ایستاده ام و به آن چه که برای این سال می خواهم می اندیشم. به گمانم برایم سال سختی خواهد شد. پر از تنش، اضطراب و ترس. ترس ِ نشدن، ترسِ نرسیدن. پر از حرف های دیگران ... پر از چرا هایی که میلی به پاسخ دادن ِ به آن ها نخواهم داشت. 98 سالی خواهد شد که نزدیک ترین افراد ِ زندگی ام هم ، در نقاطی قدرت درکم را نخواهند داشت. و بدین ترتیب 98، تنهایی را برایم عمیق تر خواهد کرد ... 
98 را سال ِ توقف نامگذاری
من تحمل چند دسته از آدم‌ها را ندارم:گروه اول آن‌هایی هستند که خیال می‌کنند خودکشی کردن باحال و راحت است و با جملاتی مثل «اتفاقا از نظر من خیلی کار اوکیی هستش! می‌خوای خودکشی کنم برات الان!» فقط نشان می‌دهند که چقدر نابالغ هستند و چقدر از افسردگی و سلامت روان چیزی نمی‌دانند.گروه دیگر آن‌هایی هستند که کاربرد شکلک‌های موقع تایپ کردن را نمی‌دانند و وقتی که داری از بدبختی‌هایت حرف می‌زنی، برایت « :))))) » را ارسال می‌کنند. اگر بپرسی «کجاش خ
من در مبهم ترین حالت مبهم قرار دارم این روزها....با حجم انبوهی از پیام ها و کامنت های خوانده نشده روبرو هستم که  تنها نشان دهنده لطف شما به بنده و شرمندگی من است...پیرو پست قبل باید بگویم که تصمیم خود را گرفته ام و شاید اگر به چشم ظاهر بنگرید حماقت محض است،اصلا و ابدا راه آسانی نیست که سراسرش سختی و تلاش است یعنی احتمال این که من تا سال بعد رنگ آرامش را نبینم چیزی حدود  98 درصد است...این که باید چشمم را روی همه چیز ببندم و حرف بشنوم و دم نزنم ، اینکه
نباشم ببینم که زخم  تن زخمی   را درپناه بیداد  از چشمها پنهان کنی ...نباشم ببینم از پناه داشتن در مٵوای جفا  لبختد خرسندی برلب داشته باشی ، لبی که  زخمی ازدست ناپاک جفاست و با تبسم لاجرمت ، خون از جراحتش سرازیر می شود .نباشم ببینم که بودم و تو برای گناه ناکرده ات نادم و پشیمان شدی ...که بودم و تو بی پناه و تنها  ناگزیر در لانه گرگ  مامن گزیدی ...نباشم ببینم که روزی دیگر به اشدّ ستم زیر پا لگدمال باشی به این گناه که ظلم را در اغوشکشیدی و دادخواه
پای این دکمه ها ک می نشینم، ذهن قفل کرده ای دارم. می نویسم، تنها برای شادی دلم. می نویسم چون ک تنهایی زیاد دیده ام و می آیم اینجا، چون گوشی برای گفتن کلمات را با دهان ندارم و می گویم اینها را با دست هایم، ک شاید ببیند چشمی. و شاید نبیند اما اینگونه لیک، تنها فقط نمی دانم، ک چقدر اینجا تنهایم. و ندانستنش زنده نگه می دارد من را، ک ساعت ها می نشینم پای وبلاگ خالی ـم، ک شاید کسی اتفاقی باز کند اینجا را. و دلم برای خودم می سوزد، ک اندکی کم کند احساس تنفر
برای مُردن شاید بخواهم در دریا غرق شوم. همیشه غرق شدن در چیزی که دوست نداری به غرق شدن در میان آدم هایی که دوستشان داشتی ترجیح دارد.
بعد تر خواندم که غرق شدن در دریا درد زیادی دارد. منکه نفهمیدم چرا درد دارد، ولی نوشته بود از صفر تا صد، دردش هشتاد است. 
شاید بشود درد کمتری کشید. مثل یک لحظه خوردن چیزی که همیشه از آن می ترسیدی. 
دوست دارم روزی که برای این کار انتخاب میکنم روز خوبی باشد، و برای آخرین بار حس خوبی داشته باشم. شاید نیاز به کمی هیجان دا
سلام هیک عزیزم.
حالت خوب است؟ امیدوارم باشد.
من هم خوبم، خدا را شکر.
داشتم به این فکر می‌کردم، که باید بدانی.
باید بدانی هیک، که تو هیولا نیستی. تو قشنگ‌ترین آدمی هستی که من در زندگی‌ام دیده‌ام. تو هیولا نیستی، می‌فهمی؟
تو زندگی من را نجات داده ای و به خاطرش باید به خودت افتخار کنی. نه که زندگی من چیز خاصی بوده باشد، اصلا مگر من که بوده‌ام و که هستم؟ اما تو با نجات‌دادنش، باعث شدی بخواهم آدم بهتری باشم. باعث شدی بخواهم تلاش تو را هدر ندهم. و ب
 امام صادق  ع فرمود حمیده از پلیدیها  پاکست  مانند شمش   طلا و فرشتگان  همواره اورا نگهداری کردند  تا بمن  رسبد  بجهت کرامتی که خدا نسبت بمن و حجت پس از من فرمود 3 ابو خالد زبالی  گوید چون موسی بن جعفرع را در نخستین بار در نخستین بار نزد مهدی عباسی میبردند در زباله منزل رد من با او سخن میگفتم حضرت مرا اندوهگین  دید  فرمودای ابا خالد چرا ترا  اندوهگین  نباشم در صورتیکه شما بسوی طغیان گر. میبرند و نمیدانم چه .بسرت میاید فرمود. مرا باکی نیست  چو
فکر میکنم خارق العاده ترین کاری که میتوان انجام داد تاثیر نپذیرفتن از دیگران باشد. اینکه صبح تا شب با آنها در ارتباط باشی، با آنها حرف بزنی و کنارشان سر یک کلاس بنشینی، حماقت هایشان را ببینی و احمق نشوی.
دارم سعی میکنم کارهای بزرگی انجام بدهم. مدت زیادی نیست اما بهرحال شروع کرده ام این پروسه ی بلندمدت را. روزهای آسانی نخواهند بود و هر روز از دیروز چالش برانگیز تر میشود. اما راهی ندارم. البته راه های زیادی برای درپیش گرفتن هستند، اما یک روز من
سر و کله بامداد از سال اول دانشگاه- کلاس گفت و شنود 1 پیدا شد، با مراسم چهل منبر
بامداد برای من همکلاسی و هم‌صحبت و دوست و رفیق و جزئی از خودم است، ناراحتم کرده، عصبانی‌ام کرده، دیوانه‌ام کرده اما هیچ‌وقت نتوانستم دوستش نداشته‌باشم و دلتنگش نشوم
برایم نوشته بود از بامداد بنویس و  چقدر سخت است
 سخت است چون دوستم متخصص کلمات است و کلمات من در مقابل او رنگ ندارند
سخت است چون بامداد در عین سادگی پر از شگفتی است و  کلمه برای توصیف او کم است، فق
مانتو پانچ، شلوار گت دار، روسری ساتن مشکی و صندل های زندایی که یک سایز برایم بزرگ تر بود و این ترکیب فاجعه که انگار به تنم زار میزد را به خودم پوشاندم و صورتم را شسته  نشسته جواب اسنپی ِ پراید سفید با پلاک « ط ۲۱ » را دادم و به سرعت برق و باد خودم را جلوی ماشین رساندم و سلامی با زور به راننده تحویل دادم . 
نگاه متعجبش را اما تحویل نگرفتم و وسایلشان را توی ماشین جا دادم و بوس فرستادم و خدافظی کردم . اما ترجیح دادم جای نگاه کردن به ماشین تا محو شدنش
احساس می کنم خودم را ریخته ام روی دایره. و البته این کار را واقعا
کرده ام. این حس بدی بهم می دهد. و البته انگار تنها راه زنده ماندن من
است. من قبلا یک بار خودم را ریخته ام روی دایره. وقتی می گویم ریخته ام،
یعنی همه چیز را ریخته ام. یعنی من شده ام خود دایره. شده ام خود آن کسی که
مقابل دایره نشسته بود. تا انقدر. و بعدها ترک شدم. توسط همان کسی که پیش
دایره نشسته بود. این بدترین ترک شدن زندگی ام بود چون فکر می کردم هزینه ی
آن همه یکی شدنم با دایره و با آ
مدتی بود که به دنبال کتاب جدیدی بودم برای ترجمه، که به دلایل مختلف یا مواردی که پیدا میکردم ترجمه شده بود، یا شرایط خاص دیگری وجود داشت که امکان کار را نمیداد. اما خوشبختانه کتاب نسبتا جدیدی از ویلیام بلوم پیدا کردم به نام «مهلک ترین صادرات آمریکا: دموکراسی». آنقدر برایم جذاب بود که عصر بخشهای زیادی از آنرا خواندم و کتابخانه ملی را هم چک کردم تا مطمئن باشم قبلا ترجمه نشده است.
 
در برنامه ریزی های اولیه ام نهایت سه ماه را برای ترجمه در نظر گرف
پیرو پست قبل...رفتم تا شاهکار ادبیم(!) را در دفتر نوشته های خاک خورده ام یادداشت کنم به یادگار اولین بیت با قافیه..تا شاید ورقی بخورد این دفتر و دست و دلم به نوشتن شعری برود که سال هاست در سینه ام محبوس کرده ام و قلم نوشتن ندارم!
در حین نوشتنش به ناگاه جمله ای بر ذهنم فرود آمد و تکه آخر بیت را به "کین قصه به سر آید"تغییر دادم...و حال احساس بهتری نسبت به این تک خط دری وری امروزم دارم... 
گر بر ره من راهی،مقصود تو پندارد!!!      غافل نشوم زآن ره..کین قصه به
******************************* .
 همین. همین کافی‌ست که من به تمامی از کارِ نوشتن ناامید شوم و شده‌ام. دیگر چه بلایی بدتر از این ممکن است سرِ من، سرِ آدمِ از همه‌جا رانده‌ای مثلِ من بیاید.
به هر حال، خودِ من هم از سنگی که پای‌ام بسته خسته ام شده‌ام. یک ملالِ تدریجی که رفته‌رفته بسط پیدا کرد و جمله‌ای که دیشب شنیدم نقطه‌ای شد و نشست تهِ این جمله‌ی چندین و چند ساله.
من و این سنگ سال‌هاست که با هم‌ایم. در ابتدا فکر می‌کردم که من و سنگ‌ام داریم به هم تزریق
بسم الله النور 
بیست و دوم بهمن نود و هفت بود که رفتم قم خودِ حضرت معصومه میدانند که من چقدر وقتی پیششان میرفتم ابراز همدردی و درد و دل میکردم تا اینکه واقعا یار فرستادند برایم یک یار واقعی. از آنهایی که عجیب بوی شهادت میدهند .
تمام سکنات و رفتارهایشان عطر عشق میدهد جانت برایشان میرود بس که صبورند
آنروز برای حضرت معصومه سلام الله علیها جانم دعوتنامه بردم یک برگه که خیلی چیزها نوشته بودم برایشان. 
انداختم داخل ضریح و دعا کردم و خواهش کردم که ا
چند ماه منتظر امروز بودم تا برای اولین بار خمس درآمد خودم را حساب و پرداخت کنم و یک جورهایی جشن تکلیف اقتصادی بگیرم؛ ولی الان...خب، وضع اقتصاد طوری است که با شنیدن اسمش آدم یاد هر چیزی می‌افتد جز جشن. حتی اگر این جشن، صرفا یک حس خوب شخصیِ فردیِ محدود بوده باشد...

+ احساس (و نه اعتقاد)م را نسبت به انفاق‌های واجب از مجموعهٔ مبانی اقتصادی اسلام، مدیون داستان اول کتاب «این همان مرد است» آقای مرتضی دانشمند و مادرم هستم که این کتاب را شانزده سال پیش،
اینقدر که زینب خودش رو لوس کرد و ادای دختر های خوب را درآورد که دلش برای عالم و آدم میسوز و وظیفه دارد که صلح و صفا را در جهان برقرار کند گویی که منجی دو عالم است و اینقدر که این دختره که ذکر خیرش رو در پست های قبلی کردم پررو تشریف دارند ذله شدم. مامان زنگ زد و اینقدر اصرار کرد که چرا ناآرامی که یکهو تمامی پوشش قشنگی که برای مشغولیت های فکری ام ساخته بودم فروریخت، بی اختیار شروع کردم به زار زار پشت تلفن گریه کردن که از اینجا متنفرم از این خوابگا
با هزار ذوق دستشو میگیرم و میگم تو راه مدرسه ی دری وری اومد به ذهنم کردمش شعر...بخونم برات ببینی خوبه یا بد؟میگه:درباره چیه؟
میگم:درباره یار...
میگم:ذوقمو کور نکن دیگه برای اولین بارمه سعی کردم ی بیت شعر با قافیه بگم...(اینجانب علاقه مند به نوشتن شعر نو است..)
میگه:خب...باشه بخون ببینیم(:
خودمم خندم میگیره از اینکه چجوری اصن فکر کردم که این کلمه ها رو گذاشتم کنار هم و الکی ادای شعر نوشتن در آوردم...اول کتابمو باز میکنم و میخونم براش:
گر بر ره من راهی...

برای ساختن فرزندان، باید نخست خویشتن را بسازی. در غیر این صورت، فرزندان را برای نیازهای حیوانی، فرار از تنهایی یا پر کردن چاله‌های وجودت پدید آورده‌ای. وظیفه ی تو به عنوان والد، تنها ساختنِ خودی دیگر نیست، بلکه چیزی برتر است، چیزی همانند آفریدنِ یک آفریننده.   
وقتی نیچه گریست
اروین یالوم 
+چقدر ابن متن به واقعیت نزدیکه .
ما فرزند می آوریم تا ا. تنهایی و حس پوچی و بیهودگی فرار کنیم .
و به جای تربیت و پرورش او تنها سعی میکنیم چاله های وجودی

برای ساختن فرزندان، باید نخست خویشتن را بسازی. در غیر این صورت، فرزندان را برای نیازهای حیوانی، فرار از تنهایی یا پر کردن چاله‌های وجودت پدید آورده‌ای. وظیفه ی تو به عنوان والد، تنها ساختنِ خودی دیگر نیست، بلکه چیزی برتر است، چیزی همانند آفریدنِ یک آفریننده.   
وقتی نیچه گریست
اروین یالوم 
+چقدر ابن متن به واقعیت نزدیکه .
ما فرزند می آوریم تا ا. تنهایی و حس پوچی و بیهودگی فرار کنیم .
و به جای تربیت و پرورش او تنها سعی میکنیم چاله های وجودی
 نوشتن برایم سخت شده همان‌طور که زندگی. بی‌ذوقی در خانه‌ی این جان بی‌داد می‌کند. قبل‌تر‌ها خودم را آدم خلاق‌تری می‌دانستم. الان مدت‌های زیادی است که شور و شنگ زندگی از این مغز بلااستفاده‌ی پرزگرفته‌ام رخت بسته و رفته. یک جاهایی دست من نبوده ولی آن‌جاهایی هم که دست من بوده با قدرت تمام کرکره را خودم پایین کشیده‌ام! با همه‌ی بیهوده این طوری بودنم، ولی اتفاقن یک حسن خیلی خوبی دارد که کمکم می‌کند عصا‌به‌بغل راه بیفتم و آن‌قدرها هم بی
 نوشتن برایم سخت شده همان‌طور که زندگی. بی‌ذوقی در خانه‌ی این جان بی‌داد می‌کند. قبل‌تر‌ها خودم را آدم خلاق‌تری می‌دانستم. الان مدت‌های زیادی است که شور و شنگ زندگی از این مغز بلااستفاده‌ی پرزگرفته‌ام رخت بسته و رفته. یک جاهایی دست من نبوده ولی آن‌جاهایی هم که دست من بوده با قدرت تمام کرکره را خودم پایین کشیده‌ام! با همه‌ی بیهوده این طوری بودنم، ولی اتفاقن یک حسن خیلی خوبی دارد که کمکم می‌کند عصا‌به‌بغل راه بیفتم و آن‌قدرها هم بی
۱. در ذخایر تلگرامم متنی پیدا کرده بودم که چند وقت قبل نوشته بودم و در آن اعتراف کرده بودم که حسودم. مشخصا فردی و داستانی را ذکر کرده بودم و حسادتم به آنها را با جزییات برای خودم شرح داده بودم. نتیجه‌ی خاصی در بر نداشت جز اینکه دیگر خودم را پیش خودم سانسور نمی‌کردم. و حداقل حسادت را به عنوان بخشی از رذالت خودم پذیرفته بودم. این برای من گام کوچک و موثری بود تا از آن هیئت قدسی دور از خطا که برای خودم متصور بودم کمی دور شوم. 
۲. من انسان ناتوانی هست
غروب است. آفتابِ بی‌جان خیلی ساعت پیش مرا تنها گذاشت. نم باران می‌زند. تا انزلی را با ماشین آمدم. رو به اسکله ایستاده‌ام. سرد است. سیگاری روشن کرده‌م.مادربزرگ می‌گفت مرد گریه نمی‌کند.زیر لب شعری از دووینی زمزمه می‌کنم. از دوره‌گردی چای گرفتم.صدای بوق کشتی ها را می‌شنوم. آخرین محموله های‌شان را بار می‌زنند. دلم می‌خواهد میان یکی از این بارها خودم را پنهان کنم و خودم را جایِ یک کیسه قهوه جا بزنم. بروم جایی که زبان‌شان را بلد نیستم. بروم جا
آمدم ماه روزه بر درتان
شاید از
همجواریّ   مرقدتان


رنگ و بویی بگیرم و بشود
توشه معنوی
نوکرتان


خودتان خوانده اید و آمده ام
غیر از این
بود من کجا و محضرتان


قسمتم کرده اید تاشب قدر
چشم دوزم به
نور گنبدتان


دوست دارم معرفی بکنم
من عزادار جد
اطهرتان


گر نشاید که شیعه ام نامید
لااقل دوست
دار مادرتان


چشم دارم به گوشه چشمی
حاجتی هست و
یک عنایتتان


یاریم کن امام رئوف
نشوم مایه
خجالتتان



.


رمضان 94
سلام
۲۵ سالمه، از شمال کشور و تقریبا هیچ سرمایه ای ندارم، خانواده هم توان ساپورت منو نداره، درس خوندم به هوای اینکه کار پیدا میکنم، زندگیم رو میسازم و هوای خانواده م رو داشته باشم، اما روز ها دارن میگذرن با بیکاری و نا امیدی.
اصلا گیریم یه کار پیدا کردم با حقوق ۲ ، ۳ تومن که نمیدن، (تو آگهی ها که اکثرا زدن حقوق وزارت کار میدن!)، با این پول چیکار میتونم بکنم؟، نهایت بتونم شکم خودم رو سیر کنم و زنده بمونم.
چه امیدی به آینده داشته باشم؟، با چه انگ
 
از حالت مخفی بودن در مشهد خسته شدم. تصمیم گرفتم از این وضع خارج شوم. به تهران آمدم. وسعت تهران و شلوغی جمعیت و عدم معروفیت من در آنجا، این اجازه را می داد که در این شهر به شکل عادی اقامت کنم؛ لذا با آقای هاشمی خانه ای اجازه کردیم و تا آخر سال در آنجا ماندم.
 
سال 1346 فرا رسید. با خود گفتم تعقیب اکنون از شدت افتاده، پس به مشهد بروم، ولی در اماکن عمومی ظاهر نشوم. به مشهد بازگشتم؛ اما کسی مانند من نمی تواند در حاشیه بماند و به آنچه در جامعه می گذرد بی
در این گیر و دار که فیلترینگ و جبر زمانه :/ باعث شده بود توی بیان بیشتر وقت بگذرانم ، اتفاقی با پستی که نوشته بود" لوریس چکناواریان به برنامه ی شوکرانِ شبکه چهار می آید"برخوردم .ولی در ۲۷ آبان اوضاع طبق برنامه پیش نرفت وباز پخش قسمت قبلی که مصاحبه ای با آقای کریم مجتهدی بود پخش شد که البته خیلی هم مفید بود ولی این قضیه آدم را یاد این جمله انداخت که "صدا و سیما هست دیگر :/"
خلاصه از آنجایی هم که فقط سایت های داخلی باز می‌شدند به فکر این افتادم که به
باید این تجربه‌های عزیز را در خاطر نگه دارم. باید یادم بماند که نزدیک بودن به تو تا
چه اندازه می‌تواند مرا سر شوق آورد. این چند روز رخوت تعطیلات مرا اسیر خودش کرده
بود یک بار آن تماس تلفنی نیم ساعته و امشب هم مکالمه چند ساعته‌مان نجاتم داد. با
همه این‌ها نمی‌دانم چرا گاهی بی‌دلیل از تو دور می‌افتم. و چیزی که از تمام این
تجربه‌های شیرین یاد گرفته‌ام این است که خودم را از تو محروم نکنم. بی‌دلیل در
انزوای خود غرق نشوم، تو را راه بدهم، با تو ح
0. اخرین روز ماه رمضان به این شیوه گذشت...که هول هولکی سحری خوردم و تا ۷ صبح بیدار بودم...
۸ تا ۱۰ خوابیدم و بعد کمی به کارها رسیدم...
عصر کمی دراز کشیدم و شب به خانه استاد دعوت شدیم برای اولین بار...
به مقصد که رسیدیم نیم ساعتی از افطار گذشته بود...
از خدمتکار استاد یک فنجان اب داغ گرفتم و با شکلات افطاری خوردم...
تا کنون که ساعت از ۱۲ گذشته افطاری نخورده ام هنوز...
البته استاد با چای و نوشیدنی و تنقلات در خدمت بود...
کلی حرف زدند و زدیم...
بعد هم خسته و کوف
به من بگو صدای باد چگونه است؟ زمانی که تو می خوانی و نسیمی که آن را می وزانی به چهره ام می خورد. به من بگو چگونه گوشه ای ننشینم و صدایت که سرشار از آرامش و عشق است را ستایش نکنم؟ به من بگو چگونه در چشمانت نگاه نکنم و غرق در زییایی که مرا محو خودش کرده است نشوم. به من بگو چگونه خورشید به خودش اجازه ی درخشیدن می دهد زمانی که تو زیباتر و پرشکوه تر از هر شخص دیگری می درخشی و چشمان ما را از شکوهت متبرک می کنی. به من بگو چگونه تک تک اعضای تو را نباید یک
همسرم خصوصیات اخلاقی که داشت اطرافیان می‌گفتند قیافه‌اش شبیه شهداست می‌گفت اگر من شهید نشوم اینطور که همه می‌گویند آبروم میرود محمد شخصیت آرام،صبور وباحوصله ای داشت همه ی خوبی هارا با هم داشت و درعین حال که فوق العاده مومن بود ،خیلی به روز بود آدمی نبود که در مسئله مذهبی تند باشد همیشه آرامش داشت هیچگاه درکاری اجبار نداشت ۱۵سال که با او زندگی کردم صدای بلند همسرم را نشنیدم عشقی که او به شهادت داشت مانع میشد بگویم ماراتنها نگذار،اما انت
تازگی‌ها خبری از یکی از مصاحبه‌های دانیل استیل، نویسنده مشهور آمریکایی منتشر شده است. در این کتاب، از اسرار کاری خودش نوشته؛ این‌که چطور هنوز هم در سن هفتاد و یک سالگی،‌ می‌تواند سالی هفت تا کتاب بنویسد. آن‌وقت ما جوان‌ها در نوشتن یک مطلب روزانه هم می‌مانیم! خواندن دارد، اصول موفقیت او و تعهدی که به کارش داشته و دارد. 

۲۰ تا ۲۲ ساعت از ۲۴ ساعت شبانه‌روز را به نویسندگی‌ اختصاص می‌دهم!
مرده باشم یا زنده،‌ آسمان ابری باشد یا آفتابی من به
بشر ذاتا تنهاست.
و این تنهایی دارد روز بروز عمیق تر میشود.
و یک نماد آن لحظه هایی است که همه دور هم جمع شده اند اما در یک گوشه خزیده اند به درون گوشی هایشان... تنها در انبوه جمعیت.
و این تنهایی دارد روز بروز عمیق تر میشود چراکه داریم روابط اجتماعی واقعی مان را از دست میدهیم.
آخرین باری که تلفن را برداشتیم و زنگ زدیم  به رفیق جانی مان و یک دل سیر حرف زدیم و صدایش و حرفهایش را از عمق وجود شنیدینم کی بود؟؟
مال آن وقتهایی بود که اینستاگرام و... نبودند ک
باور من این بود (و هست) که داشتن همراه و همسفر همدلی در سفر زندگی، از بزرگ‌ترین نعمت‌های خداست روی زمین و در زندگی این دنیا و باور دومم این بود (و هست) که آدمی‌زاد باید خودش را برای دریافت چنین نعمت بزرگی آماده کند‌ و بسازد؛ که تلاش کند تا جایی که می‌تواند، به همان چیزی تبدیل شود که دوست دارد در همسر و همسفرش ببیند؛ طوری که اگر پیشگویی به او گفت «همسر آینده‌ت یکیه شبیه خودت» پر از حال خوب شود نه تشویش و دل‌نگرانی.باور سومم هم این بود که این ت
گام ۱: ایجاد ذهنیت مثبت۱- بر روی آنچه از زندگی می خواهید تمرکز کنید؛ نه آن چیزی که کمبودش را حس می کنید. در مورد اتومبیل کهنه و قدیمی تان فکر نکنید؛ در عوض خودتان را تصور کنید که در حال رانندگی با یک خودروی نو هستید. به این ترتیب تمرکز خود را روی آن چه که می خواهید به زندگی تان بیاید، بگذارید نه آنچه که می خواهید از زندگی تان حذف کنید. با این فکر پیامی به جهان هستی ارسال می شود که شما انتظار دارید در زندگی تان اتفاق های خوب بیفتد.
ایده ای که پشت ای
مثل طوطی شده‌ام. آرزوهای بعد از کنکورم را به کرّات به زبان می‌آورم و به خواهر و مادرم، با آب و تاب از برنامه‌ها و فانتزی‌هایم می‌گویم. فلسفه‌اش را خودم نیز نمی‌دانم. شاید با این کار، یعنی با به زبان آوردن برنامه‌هایم، می‌خواهم آن‌ها را مدام به خود یادآوری کنم. 
از میان تمامی آرزوهای پس از کنکور، دو کلمه‌ی «کتاب» و «نقاشی» به وضوح می‌درخشند. 
زمانِ استراحت یک ربعه‌ای که میانِ درس‌هایم دارم، هی می‌روم و می‌آیم و می‌گویم: 
" بعد از کنک
تاریخ، از «شام هبوط آدم» تا به «ظهر شهود شما» برسد، چقدر راه را، طی کرده است؟
از اعتراض ملائک و اعراض شیطان از سجود، تا برسند به دیدن "یفسد فی الارض" و "یفسک الدمی" شان_ تا به جاری شدن خون ثاراللهی شما_ زمین چند بار دور خورشید چرخیده است؟ آسمان چند بار باریده است؟ خورشید چند بار تابیده است؟ ماه چند بار بر پهنای شن های این بیابان بی آب و علف نور تابانیده است؟
چقدر؟ چندبار؟ چه مقدار زمان؟
می شود ریاضی نمی شود حساب کرد؟! نه؛
ولش می کنم! می نشینم با خ
زهرای بابا سلام

بالاخره برگشتیم. با اکراه و زور حضور در سر کار. ورود به خانه همان و هجوم سردی فقدانت همان. چقدر سرد و بیروح بود تمام فضای خانه. حتی "دادا" هم گرفتارش شد. با همه بچگی اش سعی کرد آن را تحمل کند و احساسش را بپوشاند  اما آخرش نتوانست. یک راست رفت سراغ تقویم  روی اپن و ورقش زد و وقتی به اردیبهشت رسید پرسید: زهرا جون همین جا بود که رفت؟  دو شب هم دلتنگی عمه را بهانه کرد و تا توانست گریه کرد تا خوابش برد.
درکش می کنم بابا جان! من بزرگسال همه
#برشی_از_یک_کتاب

یک عده ای می گویند : بابا ! خدا بزرگ تر از آن است که بنده هایش را عِقاب کند . او بزرگ و عظیم و رحیم است . مادر بچه اش را نمی سوزاند ، آن وقت خدا بسوزاند ؟! عمو ! برو ، خدا بچه هایش را نمی سوزاند آن ها را دوست دارد . یک وقت هم اگر بچه هایش کاری بکنند ، می گوید : خیلی بدی نکنید ؛ که آتش دارم . می خواهد آن ها را تنبیه کرده و بترساند وگرنه در آتش که نمی برد . این ها کسانی هستند که عظمت خدا را دلیل نفی معاد می دانند . می خواهند به خدا معتقد باشند ،
به نام خدا
سلام! 
من دوستان نامناسبی داشتم که از لحاظ اخلاقی و روحی در شرایط خوبی نبودند و همچنین به کارهای نامناسب و غیر اخلاقی مشغول بودند. معاشرت با این دوستان بر روی رفتار و ذهنیت من تاثیرگذار بود،  من توانایی حفظ رابطه م با این دوستان را به گونه ای که ذهن و فکر و سبک زندگی سالمی را در پیش داشته باشم نداشتم. به همین علت ارتباطم را به کل قطع کردم به گونه ای که روابط مان به شدت سرد شد و حتی با چند بار پیش قدم شدن آنان من راضی به ادامه ارتباطم نش

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها